این شانه های خسته ی من ناتوان ترند
تا زیر بار حادثه طاقت بیاورند
در دست های خیبری ام جان نمانده است
بی قوت تو راه به جایی نمی برند
از مردمی که خنده به تنهایی ام کنند
تا کوچه های شهر همه گریه آورند
از احترام و عرض ارادت گذشته کار
مردم دگر سلام مرا هم نمی خرند
با زینبت حسین و حسن گریه می کنند
این کودکان غمزده محتاج مادرند
خانوم خانه صبح شد، از جا بلند شو
تا در نگاه باز تو پر در بیاورند
خورشید تابناک مدینه طلوع کن
پای غروب چشم تو ارض و سما ترند
بال و پرت شکسته شد اما هنوز هم
این بال های زخمی تو سایه گسترند
پشت دری شکسته زمین خوردی و بدان
چشمان من همیشه به دیوار و آن درند
فریاد می زدی و کسی اعتنا نکرد
همسایه های ما همه هم کور و هم کرند
. . . .
دیگر برای زینبت از کربلا نگو
از جسم های غرق به خونی که بی سرند
از تیر و نیزه ها که به رویای پیکرند
از دشنه ها که در پی گودی حنجرند
آوارگی و کوچه و بازار . بعد از آن
از مردمی که سنگ روی بام می برند
از کودکی که دامنش آتش گرفته است
از آن سواره ها که به دنبال دخترند
از لشگری که در پی آن گوشواره ها
در قحط زار عاطفه صد گوش میدرند
از آن کنیززاده که فکر کنیزکی است
از مجلسی که شادی و غم برابرند
از بزم عیش و آیه ی قرآن و ضرب چوب
از آن نگاه ها که به طشت زر و سرند
از قطره قطره های شراب شراب خوار
کآمیخته به خون سر و روی دلبرند
از کربلا مگو که ز بس گزیه کرده است
بال و پر ملائکه از اشک او ترند
***مسلم بشیری نیا***